دموکراسی سبز

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

در گزر زمان" یار دبستانی من باتوم به دست داشت ...

در گزر زمان" یار دبستانی من باتوم به دست داشت ...



مطلب زیر تجربه شخصی من در یک سال پیش و در حاشیه برگزای مراسم 16 آذر1388 است.

"16 آذر 1388 - صبح که از خواب بیدار شدم حیاط خونه خیس بود هنوز نم بارونی میزذ توی صورت آدم، به خودم گفتم: روز قشنگیه کاشکی خراب نشه، و حالا غروب رسیده، دلگیر و بی حوصله...

هیچگاه رفاقت رو با هیچ چیز دیگه قاطی نکردم، و هیچگاه واکنشی در برابر کنش دوستان صمیمی خودم انجام ندادم، شاید اعتقاد مزخرفی داشته باشم اما آدمیزاده دیگه از این اخلاق و رفتار های گند زیاد داره...!!! روز 16 آذر 1388 خیلی دیر به دانشگاه آزاد خمینی شهر اصفهان رسیدم، اوضاع مناسبی نبود، دوستانی که از من دعوت کرده بودن به اونجا برم آمدند و گفتند اوضاع اصلاً مناسب نیست و امروز دانشگاه پر از لباس شخصی هایی است که تا امروز در دانشگاه ندیده بودیم، اتفاق خاصی رخ نداد، کمی تجمع و بعد هم متفرق شدن و دسته به دسته در گوشه و کنار جمعی با هم در حال بحث و گفتگو بودند، وقتی خواستم دانشگاه رو ترک کنم در ناباوری تمام و تعجب فراوان یک دوست را دیدم!!! دوستی که 2سال دبستان در سالهای 72 و 73 رو با هم گذرانده بودیم، البته چند ماه پیش هم همدیگه رو دیده بودیم و در مورد اعتقادات و گرایش های سیاسی یکدیگر با هم حرف زدیم، و بعد فهمیدم که شغل جالبی داره، شغلی که با تردید و به واسطه قسمی که من بهش دادم در موردش برام توضیح داد، یار دبستانی من کسی 2 سال کنار هم توی یک نیمکت نشته بودیم و ... رو دیدم، لحظه ای احساس کردم که در مقابل یکدیگر قرار گرفتیم، وقی همدیگر رو دیدیم چهره خود رو برگرداند و با کسی که کنارش بود شروع به صحبت کردن کرد من هم سریع از اونجا دور شدم، گوئی میخواست مرا ندیده باشد و یا کمکی برای خارج شدن من از دانشگاه کرده باشد وقتی رسیدم خونه تماس گرفت و گفت که میخوام ببینمت من هم گفتم مشکی ندارم و قرار شد که بیاد سراغم... یار دبستانی من باتوم به دست داشت... باز هم ما در مقابل یکدیگر قرار گرفتیم، اما این بار دعوا و اختلاف ما سر اینکه کی اول نیمکت بشینه یا دعوا سر مداد پاکن نبود، این بار ما با گرایش های متفاوت سیاسی برای دومین بار در مقابل یکدیگر قرار گرفتیم، غروب 13 آبان 1388رو هم دوست نداشتم، دلم برای یار دبستانی خودم تنگ شده است... "


"اما امروز و بعد از گذشت یک سال از 13 ابان 1388 و اون اتفاق یار دبستانی من دختر کوچکی دارد که نامش زینب است، گاهی و به دور از اختلافات و اعتقادات دینی و سیاسی کنار یکدیگر مینشینیم و به روی یکدیگر هم نمیاوردیم که چه بر سر ما آمده است که باید در مقابل یکدیگر قرار بگیریم، کسی در جبهه قدرت و با باتومی در دست و دیگری در جبهه مخالفت با دست خالی، گاهی برایم درد و دل میکند گاهی میگوید خسته شدم و گاهی از آینده میترسد، او هم مثل من از آینده ای میترسد که چه خواهد شد، گاهی به او میگویم اگر دخترت و در آینده از تو پرسید که چه بر سر آزادی آوردی چه جواب به او میدهی؟ و او سکوت میکند، یار دبسانی من امروز فقط سکوت میکند، سکوت او را دوست ندارم، دوست دارم مثل آن روزهای که با هم همکلاسی بودیم پُر از شور باشد، یار دبستانی من سکوت میکند. . .


این مطلب از نویسنده است و مسئولیت آن را به عهده می گیرد
(استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است)

©® http: //green-democracy.blogspot.com
E-mail: green_democracy@yahoo.com
.........................................................a.r.s

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر