دموکراسی سبز

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

کبوتر نامه رسان اوین ...

کبوتر نامه رسان اوین ...

تجربه غریبی است بازداشت و زندان آنهم اگر به اسم جرم سیاسی این تجربه را کسب کرده باشی، کافی است یک بار تجربه کنی تا از دین و سیاست سیر شوی و سرت را دو دستی بچسبی که باد نبرد و تمام نگرانی و دلهره ات زندگی و خانواده ات باشد.

نامه ها و تحریر های محمد نوری زاد که از آنسوی دیوار ها بتنی و میله های فولادی اوین با قلم شیوا و نثر صریح و منحصر به فرد او نوشته و به بیرون درز پیدا کرده و منتشر میشود برای کسی که دستی در دنیای سیاست دارد و اخبار را پیگیری میکند چیز تازه ای نیست، آخرین دست نوشته محمد نوری زاد خطاب به رئیس قوه قضا صادق لاریجانی است.

این دست نوشته آنچنان واضح و صریح است که خواننده مو بر تن سیخ میکنند (متن نامه محمد نوری زاد از سایت جرس)، نحوه شکنجه هایی که بر آنها شده و توهین ها و بازجویی هایی که تصورش چیزی در ذهن نسل من میشود شبیه فیلم های دهه 60 و 70 که حرف انقلاب بود و نحوه شکنجه ساواک در دوران پهلوی، و حال همان شکنجه ها در زندانهای جمهوری اسلامی که آنهم برای کسانی که جان کف دست گذاشتند برای بقا و پایداری این نظام.

باید دل شیر داشت که اینچنین در بند بود و نامه و ها گفته هایی از ظلمی که میبنی خطالب به حکومت و حاکمان و قضات بگوئی که تو را در بند کرده اند، که جوابی جز تشدید این ظلم نخواهد بود. فلسفه و خروج این نامه ها و دست نوشته ها از زندان و از طرف این اشخاص فلسفه ای جز ثابت شدن دلاور مردی و شیر زنی این مردان و زنان در بند نیست، زنان و مردانی که با تمام سختی ها و مشکلات وارده بر آنها و خانواده هایشان پا در بند و زبان در دهان بسته آزادنه فکر میکنند و آزادانه مینویسند که این خود نشان از شکست تمام فشارها و بازجویی هایی دارد که هدفی جز ساکت شدن زبان و شکستن قلم این دلاور مردان و شیر زنان ندار.

متن این نامه (نامه محمد نورز زاد خطاب به صادق لاریجانی) آنقدر صریح و شیواست که مجالی برای توضیح ندارد، اما آنچه قابل بحث است نحوه خروج و تأثیر این نامه ها بر جامعه و مهمتر از همه صحت و درستی این نامه هاست که آیا به قلم شخص صاحب نامه است یا نه. ( این شک نویسنده این مطلب است و به نبال جوابی که شاید با نگاهی ساده در ادامه این متن به این جواب برسد)

به سختی میتوان در یک سلول ساده و بند زندانیان در زندان قلم و کاغذ پیدا کرد، زندان بخاطر وجود و تنوع مجرمین در آن سعی بر آن میشود که از هر گونه وسیله که موقعیتی برای ایجاد دردسر شود پرهیز و دور از دست رس زندانیان قرار گیرد، هرچند در جمهوری اسلامی در زندان آنچه ساده تر از قلم یافت میشود و تجارت میشود مواد مخدر است، اما زندانیان به نوع جرم در مکانها و بین افراد هم جرم و سابقه خود قرار میگیرند، هرچه شخصیت معروف تر و مطرح تر و نگرانی از سلامت او در جامعه مهم تر در مکان بهتر و با امکانات مناسبتر که باز این در جمهوری اسلامی رعایت نمیشود.
یادم هست تصویری از محمد علی ابطحی و چند تن دیگر از بازداشت شدگان بعد از انتخابات منتشر شد که کاملاً نشان از محلی امن و مطمئن و تقریباً با امکانات مناسب میداد، گوئی خانه ای امن بود، پس احتمال اینکه وجود کاغد و نوشتار در بین زندانیانی چون محمد نوری زاد باشد کم نیست، اما آیا این نامه ها نوشته میشوند و یا به نقل قول منتشر میشوند؟

چندی پیش گفته های از طرف مصطفی تاج زاده و از زبان همسر او فخرالسادات محتشمی پور که در ملاقات حضوری او با مصطفی تاج زاده خطاب به احمد جنتی در پی سخنان او گفته شده بود به قلم فخرالسادات محتشمی پور منتشر شد، سخنانی که گوئی نکته به نکته ضبط شده بودند و زبان زبان مصطفی تاج زاده بود که با همان صراحت و شجاعت گفتار بیان میشد، این حس و حال در نوشته های محمد نوری زاد نیز کاملاً مشخص است، ادبیات محمد نوری زاد آنچنان آشنای ذهن است که گوئی همان صدای آرام و پُر از درد روایت فتح است که این متن را در گوش خواننده نجوا میکنند، نکته قابل توجه در انتشار نامه محمد نوری زاد اینجاست که همسر او در مصاحبه های با بخش فارسی رادیو BBC از ملاقات با محمد نوری زاد در دو روز پش از انتشار این نامه خبر داد و صحت این نامه را به نوعی تأیید کرد (مصاحبه همسر محمد نوری زاد در زمان نگارش این مطلب در حال پخش ازبخش فارسی رادیو BBC بود) در هر صورت خروج و انتشار این گفته ها و نامه ها از طرف زندانیان سیاسی زندان های ایران تا این لحظه از طرف خود شخص آنها و خوانواده های آنها تکذیب نشده که حتی در بعضی موارد تأیید هم شده، پس شک نویسنده این مطلب در مورد این گفته ها و مطالب را خنثی میکند.


اما نکته جالبی که ذهن من (نویسنده) را در نامه محمد نوری زاد به صادق لاریجانی جلب کرد اشاره واضح در دو نقطه از این متن بود که با زیرکی تمام نوشته شده بود، خطاب کردن مأموران اطلاعات با عنوان " [برخی از] مأموران اطلاعات " ، گوئی که محمد نوری زاد در متن این نوشته دارد از کسی یا کسانی در میان مأموران وزارت اطلاعات تقدیر و تشکر میکند، آیا ممکن است کبوتر نامه رسان اوین در برخی موارد کسی از میان همین مأموران اطلاعات باشد؟!


این مطلب از نویسنده است و مسئولیت آن را به عهده می گیرد
(استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است)

©® http: //green-democracy.blogspot.com
E-mail: green_democracy@yahoo.com
.........................................................a.r.s

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

زیر پوست یک جنبش


زیر پوست یک جنبش



عده ای بر این باور هستند که جنبش سبز بعد از انتخابات ریاست جمهوری (22خرداد 1388) با اعتراضات مردمی نسبت به تقلب در انتخابات شروع شد و با ادامه اعتراضات خیابانی و واکنشهای اجتماعی تا عاشورای حسینی ادامه پیدا کرد و با وجود اتفاقات عاشورای خونین ایران از اوج اعتراض به مدارا با حاکمیت تبدیل شد، باوری که شاید در ظاهر بتوان قبول کرد اما ماجرا به باور نویسنده این مطلب چیز دیگری است.

واکنش مردم نسبت به جهت گیری فرد یا گروهی در مقابل یا هم سو شدن با خواسته های مردم اتفاق تازه ای نیست که واکنشهایی که در همان ماه های بعد از انتخابات نسبت به تعدادی از هنرمندان دیده شد، موج اعتراضی که در دنیای واقعی و مجازی به خوبی قابل مشاهده بود، شاید این اعتراض در دنیای مجازی قابل مشاهده و قابل لمس بود، اما آنچه در سطح جامعه و دنیای واقعی نهفته بود چیز دیگری بود و تأثیر بهتری با خود در جامعه داشت، سخن از اتفاقات و حوادث سیاسی جامعه و پیگیری خبرهای مخالفان دولت و حاکمیت و مطرح شدن این موضاعات در مجالس خانوادگی و جمع های اجتماعی نزدیک واقعه ای نو وتازه نیست، و گاه سخنانی که دو پهلو گفته میشود و کنایه آمیز زده میشود، از تاکسی گرفته تا ایستگاه اتوبوس میزگرد هایی که گاه دو نفره هستند و گاه چند نفره، میز گردهایی که ممکن است حتی مدت زمان کمی به اندازه رسیدن اتوبوس یا فاصله دو خیابان باشد، تجربه ای که کم یا زیاد با آن مواجه شده ایم.

در نگاه ساده و ظاهری جنبش سبز در مقابل دولتی قرار گرفته است که در رقابتی تاریخی در انتخابات ریاست جمهوری به هر زَر و زوری که بود غالب شد، و این غالب شدن خود منجر به جبهه گیری و در مقابل هم قرار گرفتن مخالفان و موافقان دولت و در نهایت حامی آن حاکمیت شد، اما جنبش سبز تنها یک و یا دو رهبر یا یک اتاق فکر و تعدادی تئورسین برای مشخص کردن جهت و سمت سوی حرکت آن نیست، زیر پوست این جنبش حرکت عظیمی نهفته است که هدایت گر اصلی آن مردم جامعه هستند، مردمی که با تکثیر واکنش و نظر خود در مقابل اتفاقات و حوادث در جامعه های مجازی و حقیقی به قولی رهبران و تئورسین های این جنبش را سوار بر موج خود کرده به سمت نگرش ها و واکنش های عموم جامعه میبرد.

شاید از منظر حامیان قدرت در جامعه و در بین مردم فاتحه جنبش سبز را همان عاشورای بعد از انتخابات خواند، اما لزوماً جنبش سبز تکیه بر حرکت های اعتراضی خیابانی نداشت و عظیم تر از اعتراضات خیابانی تکثیر فرهنگ این جنبش و بیدار شدن ذهن جامعه در مقابل تمام کمی ها و کاستی هایی بود که در بخش های مختلف زندگی اجتماعی ، اعتقادی و سیاسی و اقتصادی جامعه در حال رشد و تکثیر بود. واکنش جامعه در مقابل هر کمی و کاستی و حتی برخورد های امنیتی با افراد نشان دهنه زنده بودن جنبش سبز چون آتش زیر خاکستر است، آتشی که اگرچه در ظاهر سفید و بی روح به نظر میرسد اما چنان گرمای ماندگار و تازه ای دارد که هنوز میتواند آتش بر خرمن علف های هرزه باغ وطن بزند.



این مطلب از نویسنده است و مسئولیت آن را به عهده می گیرد
(استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است)

©® http: //green-democracy.blogspot.com
E-mail: green_democracy@yahoo.com
.........................................................a.r.s

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

چند ساعات در برزخ... (یاداشتی از 10 ساعت بازجویی از من)

چند ساعات در برزخ... (یاداشتی از 10 ساعت بازجویی از من)



نویسنده: "متن زیر خلاصه ای از تجربه شخصی من از بازداشت و بازجویی غیر قانونی است که بعد از گذشت 1 سال منتشر میشود"



18آبان 1388، نزدیک ساعت 1 بعداز ظهر بود که از خونه زدم بیرون، مقصد خیابان طالقانی (اصفهان) بود، رفتم برای خرید یک عددDVD رایتر و بعد هم چند تایی از دوستانم رو ببینم، سوار بر اتوبوس واحد و در حالی که در حال خودم بودم به خیابان سیمین رسیدم، پشت چراغ قرمز سه راه سیمین خواستم از اتوبس پیاده بشم که راننده اتوبس گفت اینجا نمیشه اما وقتی دید دو نفر هستیم درب اتوبوس رو باز کرد که پیاده بشیم، یک نفر دیگه هم با من از اتوبوس پیاده شد، فقط برای لحظه ای برگشتم و صورتش رو نگاه کردم، بطرف تاکسی هایی اومدم که به سمت انقلاب حرکت میکردند سوار تاکسی شدم، وقتی تاکسی به میدان انقلاب رسید و پیاده شدم وقتی درب تاکسی رو بستم و اونطرف میدان رو نگاه کردم ناخوداگاه چشمم قیافه آشنای رو دید، شخصی که توی اتوبوس و پشت چراغ قرمز سه راه سیمین با من از اتوبوس پیاده شده بود، ذهنم مشغول شد، به اونطرف میدان انقلاب حرکت کردم و زیر چشمی همون فرد رو دید میزدم که البته تنها نبود و یک نفر دیگه هم بود که با هم حرف میزدند، به اون سمت میدان انقلاب که رسیدم به سمت دکـّه روزنامه فروشی حرکت کردم و الکی شروع کردم به نگاه کردن تیتر روزنامه ها، یک لحظه سرم رو برگردوندم دیدم اون دو نفر به من خیره شدن، خیلی عادی و با کمی سرعت رفتم پشت دکّه روزنامه فروشی همینطور که حواسم جمع اون دو نفر بود اولین شماره لیست تماس موبایلم رو آوردم، داداشم بود تماس گرفتم، در حال بوق خوردن بود که دیدم یکی از اون دو نفر در دیدی من قرار گرفت، گویی میخواست ببینه من هستم یا نه، به سمت تاکسی های که توی میدان انقلاب بودن حرکت کردم، داداش گوشی رو جواب داد فقط وقت کردم بهش بگم منو دارن تعقیب میکنن، به فلانی خبر بده، وسائل من از خونه ببرید بیرون و اینجا بود که حرف با گرفتن بازوی دستم توسط یکی از اون دو نفر قطع شد، این همون شخصی بود که توی اتوبوس با من پیاده شده بود، (14:10) گفت: آقا ببخشید میشه چند لحظه تشریف بیارین؟ گفتم: بله، بفرمائید، شما ؟ و بازوی دستم رو از دستش کشیدم، با حالتی عجیب گفت: آقای x بفرمایید چند لحظه با شما کار دارم، مقاومتی نکردم و گفتم: بفرماید، امرتون، دوباره بازوی من رو گرفت و به سمت دهنه مغازه های داخل میدان انقلاب برد، کنار پیاده رو، یک لحظه فقط ضربه ای رو به شکمم احساس کردم و به زمین افتادم، و بعد صورت خودم رو بر دیوار، کاپشن من رو از تن بیرون کشیده بودن، دستم از پشت بسته شده بود، کاپشن من رو روی سرم کشید و در حالی که بازوی من رو گرفته بود سرم را به طرف پایین خم میکرد و فشار میداد، از لبه پیاده رو که رد شدم فهمیدم کنار خیابان هستم سرم به طرف پایین فشار داده شد و داخل ماشینی شدم. یک نفر کنارم بود و دائم میگفت: چشماتو باز نکن، صدات در نیاد، بهش گفتم منو کجا میبرید به چه جرمی به چه حکمی که در جواب چند ضربه به پلوی من اثابت کرد که فهمید اینجا باید خفه بشم. از همون ابتدا سعی کردم جزئیات رو بخاطر داشته باشم، صدای موتور ماشین شبیه سمند بود، کفپوش ماشین هم برای چند لحظه دیدم کفپوش ایران خودرو بود. همین جا بود که صدای زنگ یکی از موبایل هام رو شنیدم و فهمیدم که پیش خودم نیست، صدای زنگ موبایل از جلوی ماشین میومد، یعنی دست کسی بود که صندلی جلو سوار بود، پشت سر هم گوشی ها زنگ میخورد و در جایی هم صدای گوشی قطع شد، بعد از چند دقیقه ماشین برای لحظه ای متوقف شد درب جلو باز و دوباره بسته شد، نکته ای که جالب بود این بود که هیچ حرفی بین این افراد رد و بدل نمیشد، نزدیک 30 دقیقه سوار ماشین و لحظه ای ماشین توقف نکرد، حتی به اندازه یک چراغ قرمز، وماشین متوقف شد، کسی که کنارم بود پیاده شد درب جلو هم باز شد، کسی بازوی دستم را گرفت، دست بزرگی داشت و با اطمینان میتونم بگم که دستکش دستش بود، کاپشن منو روی سرم فشار داد و گفت: خفه میشی و چشماتم باز نمیکنی، (یک صدای جدید و خشن) چند قدمی راه رفتم و اون با گرفتن بازوی دستم منو هدایت میکرد، به چند پله رسیدیم که نزدیک بود به زمین بخورم، 2 یا 3 پله باز چند قدم دیگه، لحظه ای احساس کردم صدای محیط کم شد و بعد صدایی پشت سرم شنیده شد که صدای دربی کشوئی بود که بسته شد، چند قدمی به این طرف و آن طرف حرکتم داد و بعد دوباره به راه افتادیم، احساس میکردم راه رو و یا سالن بزرگی باشد با کفپوشهای صاف مثل موزائیک، در مسیر شروع کرد با صدای بلند به فحاشی کردن و کوبیدن من به دیواره های اطرافم، با صدای بلند داد میزد: کله ات بوی قرمه سبزی میده، شما آدم نمیشید، یک جنبشی از تو ... بکشم بیرون که دیگه هوس این غلطآ نکنی، بعد از چند لحظه ایستاد و بعد دربی باز شد، وارد شدیم اما درب بسته نشد، گفت: چشماتو باز نکن، سرم رو به دیوار گذاشت و کاپشن رو از سرم جدا کرد، بدنم میلرزید، چشمهام رو بست و شروع کرد به گشتن جیبها و لباسهام، (یعنی کاملاً همه جای بدنم رو تفتیش کرد) جیبهام رو خالی کرد کمربند رو باز کردساعت و انگشترم رو با عصبانیت از دستم جدا کرد، آویزی که به گردنم داشتم رو هم جدا کرد، بعد دستام رو باز کرد و گفت: کفشها و جورابهات رو در بیار، بعد گفت: لباسهات رو در بیار، در حالی چشم بسته بود و سردم بود بلوزی که پوشیده بودم از تنم جدا کردم و بعد زیرپوشی که داشتم خواستم شلوارم رو در بیارم که گفت: نیازی نیست. و بعد صورتم رو به دیوار چسبوند و دستهام رو از پشت بست، ( دست بندی که استقاده میکرد فلزی نبود، اما به راحتی اون رو باز و بسته میکرد ) سردم شده بود و میلرزیدم ناگهان ضربه ای به پام اثابت کرد، بر زمین افتادم، شروع به کتک زدن و فحاشی کرد، هر و قت شکایتی میکردم بدتر میشد و میگفت: صدات در بیاد بیشتر میزنم و دائم اصرار داشت که من از زمین بلند بشم و به ایستم که باز دوباره از شدت ضربه بر زمین می افتادم، وقتی خوب خسته شد از زمین بلندم کرد و صورتم رو به دیوار چسبوند، و گفت: تا من بر میگردم نمیشینی. وقتی دور شد صدای بسته شدن رب اومد تمام بدنم درد میکرد و سردم بود، از شدت در نشستم و تحمل نداشتم، چند لحظه بعد از اینکه نشستم درب باز شد و با صدای بلند فریاد زد: ... مگه بهت نگفتم نشین، و شروع کرد به کتک زدن و بعد دوباره منو از جا بلند کرد و رفت، اینجا بود که فهمیدم کاملاً تحت نظر هستم حتی در همین مکانی که بودم، میدونستم جایی که هستم برای مهمونی نیومدم باید برای سختر از اینها آماده میشدم، تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که زیر لب زیارت عاشورای امام حسین (ع) زمزمه میکردم.

بعد از گذشت چند دقیقه ای که شاید 15 یا 20 دقیقه طول کشید درب باز شد و باز شخص قبلی با همان دستهای بزرگ و دستکشی که به دست داشت بازوی لخت مرا گرفت و بر صندلی نشاند، صدای جدیدی شنیدم که گفت: دستش رو باز کن، و بعد درب بسته شد، کسی روبروی من بود که صدای نفسهاش رو بخوبی میشنیدم در فاصله کمی از من، صدای پاهش به من نزدیک شد چشمم رو باز کرد، جرات نداشتم پلک بزنم، گفت: چشمت رو باز کن، کنارم ایستاده بود و چشم بند تیره ای رو داخل جیبش گذاشت، نور زیادی د راطراف نبود اما چشمم رو برای لحظه ای اذیت کرد، گفت: راحت باش، دستات رو بگزار روی میز، هنوز جرعت نداشتم سرم رو بچرخونم و صورتش رو ببینم، رو بروی من پشت میزی که بین من و اون بود ایستاد، نگاهی به من کرد و گفت: کتک خوردی؟ جواب دادم: اینجا گل و بوسه تحویل آدم نمیدن انگار فقط کتک دیگه، در جواب من گفت: به گل و بوسه هم میرسیم. به سمت درب حرکت کرد درب باز شد، بین درب قرار گرفت و با صدای بلند فریاد زد" چرا لختش کردین؟ مگه نگفتم کتکش نزنین؟ یک چیزی بیار بپوشه، و زیر پوش من رو با خودش آورد و به من داد و گفت بپوش.

بین من و اون میزی قرار داشت که فلزی نبود، شاید جنس پلاستیک یاMDF داشت، کنار دستش 2 پوشه بود و کیفی که برای یک لحظه اون رو بالا آورد و یکی از ان پوشه ها رو از داخلش بیرون آورد.

پوشه رویی رو باز کرد و شروع کرد به ورق زدن جوری که من نتونم ببینم چی هست هرچند جرات فضولی هم نداشتم، همینطور که پوشه ای که دستش بود روورق میزد گفت: آب میخوای؟ جواب دادم: نه ممنون، پوشه رو بست و بطرف درب رفت و بین درب قرار گرفت و گفت: یک لیوان آب بده، خیلی زود با یک لیوان آب برگشت، لیوان یک بار مصرفی که تقریباً پُر آب بود روی میز جلوی من گذاشت و گفت: بخور گلوت تازه بشه میخوایم با هم حرف بزنیم. منم که فهمیده بودم اینجا من تصمیم گیرنده نیستم یکم از آب لیوان رو خوردم البته با ترس فراوان.

قد بلند و هیکلی، صورت گرد و موهای که بیشترش سفید شده بود، کت خاکستری پوشیده بود، دستاش رو روی سینه هاش جم کرد و خیره به من گفت: خوب از کجا شروع کنیم؟ خودت اول معرفی کن، با صدای لرزانی که داشتم گفتم: معرفی دیگه نمیخواد، من کجا هستم؟ با چه حکمی اینجا هستم؟ از طرف چه ارگانی؟ دستش رو روی میز گذاشت و گفت: اینجا قرار من سوال کنم آقایx، و ادامه داد: میدونی برای چی اینجا هستی؟ گفتم: نه از کجا بدونم، شما باید به من بگید من اینجا چیکار میکنم، درجواب گفت: 13 آبان کجا بودی، گفتم اصفهان، گفت: میدونم، کجای اصفهان بودی، گفتم اومدم انقلاب بعد هم رفتم ورزشگاه تختی و با خواهرم برگشتم خونه، آمده بودم چون خواهرم تماس گرفت گفت اینجا شلوغه من میترسم، گفت: یعنی تو وقتی روبروی سی سه پل شلوغ بود و شعار میدادن نبودی؟ گفتم : نه، گفت: میخوای عکست یا فیلمی که نشون میده تو اون روز اونجا بودی برات بیارم؟ درجواب گفتم: من از اونجا رد شدم اما کاری به جمعیت نداشتم، با حالتی عجیب خیره شد توی چشمام و گفت: اینجا دروغ هیچ معنایی نداره، کسی هم قرار نیست به دادت برسه، اگه میخوای اینجا زیاد بهت سخت سپری نشه همکاری کن و هرچی هست بگو، و ادامه داد: 13 آبان رو کاری باهاش نداریم و حالا بعد به اون رسیدگی میکنیم فردای 13 آبان کجا بودی؟ شب؟، جواب دادم: من از یک روز قبل از 13 آبان سرما خورگی بدی داشتم، هنوز هم مشخصه که مریض بودم، و تا روز شنبه 16 از خونه بیرون نیومدم، یعنی نمیتونستم بیام، رو به من کرد و گفت: ببین من کاری با اینکه قبلاً فعالیت میکردی یا زمان انتخابات کدوم ستاد بودی و و در کل کاری با سابقه و فعالیتت ندارم، حتی وبلاگ نویس های تو برای من اهمیتی هم نداره، من فقط میخوام بدونم 14 آبان شب کجا بودی؟ حتی اینو میدونم که شب قبل از 13 آبان اومده بودی میدان انقلاب ساعت 1 نصفه شب، پس راستشو بگو کجا بودی؟ گفتم: شما که اینقدر خوب از همه چیز با خبرید و آمار من رو دارید خوب باید خودتون بهتر بدونید که کجا بودم، من خونه بودم و تا 2 روز بعد هم از خونه بیرون نیومدم، یعنی نتونستم که بیرون بیام. این سوال و جواب ها ادامه داشت و مُدام سوال میکرد 13 آبان کجا بودی؟ فردا ش کجا بودی؟ تا اینکه صدای اذان رو شنیدم فهمیدم که دیگه مغرب شده، باجویی که دیگه اون رو به اسم حاج آقا صدا میکردم پوشه ای که روی میز بود برداشت و نگاهی بهش انداخت، منم فرصت کردم نگاهی به محل که داخل اون بودم بیندازم، اتاقی که با دیوارهای که تازه با زنگ کرمی رنگ شده بود، درب فلزی محکمی که بالای اون پنجره کوچکی داشت که وقتی بهش نگاه کردم دوربینی رو از بیرون دیدم که اتاق رو زیر نظر داشت، تازه فهمیدم همه چیز داره ثبت میشه، و لامپ با نور سفید رنگی که در حفاظ فلزی به بالای سقف چسبیده بود، بازجو کیفش رو از روی زمین برداشت و کاغذ سفیدی رو جلوی من گذاشت و گفت: جمله ای که میگم رو بنویس، خوکاری به دستم داد و گفت: بنویس" چند نفر در صف نانوایی بودند، سطل زباله " رو به بازجو گفتم: سطل با کدوم ت باید بنویسم؟ خنده ای کرد و خوکار رو از دستم گرفت و کاغذ رو برداشت، گفت: من میرم برای نماز خوب فکر کنن دوباره میام، گفتم: ما هم بچه مسلمونیم، بخوایم نماز بخونیم باید چیکار کنیم؟ گفت: اگه بچه مسلمون بودی اینکارها رو انجام نمیدادی، و بعد اومد چشمام رو بست، درب رو باز کرد و بعد دوباره همون شخص دستکش به دست اومد و ستم رو از پشت بست و درب بسته شد.

بازم جای شکرش باقی بود که روز صندلی نشته بودم، با خودم کمی فکر کردم چرا این گیر داده به یک روز بعد از 13 آبان، آخه اون روز که خبری نبود !!! و در حالی که بشدت سردم شده بود زیر لب باز هم زیارت امام حسین (ع) رو زمزمه کردم، شاید 30 یا 40 دقیقه تا اومدن بازجو طول کشید، و باز شخصی دستکش به دست دست منو باز کرد، تا این لحظه متوجه درد دستم از بسته شدن نشده بودم، دستم که باز شد با دستام مچهای دستم رو شروع به فشار دادن کردم، درب بسته شد و بازجو باز چشمهای من رو باز کرد، رو بروم نشت و گفت: خوب فکر کردی چیز جدیدی یادت نیومد، گفتم: اگه برای شما 13 آبان و وجود من توی میدان انقلاب مهم نیست پس بگید روز بعد از 13 آبان چه اتفاقی رخ داده که من چند ساعت دارم بخاطرش بازجویی میشم؟ بازجو خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: خودت بهتر باید بدونی، فعلاً کاری با این موضوع نداریم، میخوایم یکم در مورد فعالیت هات حرف بزنیم، بگو، خودت بگو چیکار میکنی و چرا این کارها رو انجام میدی؟ گفتم: فعالیت؟ چه فعالیتی آخه؟ منم مثل بقیه مردم جامعه دارم زندگی میکنم !!! (اینجا بود که فهمیدم این بازجویی داره وارد قسمت جدیدی میشه) خیلی با هم بحث کردیم، از گفته های من در ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی گفت، از جمله ها و بحث هایی که در مورد ولایت فقیه انجام داده بودیم، از فعالیت های گذشته خانواده مخصوصاً دادشم گفت و پرسید و در کل بحث اعتقادی شد، سعی میکردم در جواب سوالهاش چیز ناخوشایندی از نظر اون نگم وقتی بحث به ولایت فقیه رسید واقعاً مونده بودم چی بگم، منکر گفته هام و نظری که داشتم نشدم، اما این اعتقا و نظر رو شخصی دونستم و گفتم من این نظر و اعتقاد رو بر هیچکس تحمیل نکردم و نمیکنم، حالا اگر جایی هم مطرح شده ناخواسته بوده، در مورد وبلاگ نویسی و انتشار مطالب ی که مینویسم پرسید و بحث کردیم، بهش گفتم من فقط نظرم رو مینویسم یا منتشر میکنم تصمیم با خواننده است و مثل شما دین و سیاست رو به کسی تحمیل نمیکنم، اینجا بود که با عصبانیت فراوان گفت: دین؟! اینجا دین منم، قرآن منم، اینجا واسه تو خدا هم منم، با تمام خوشرویی که داشت وقتی به انکار چیزی میرسیدم یا حرفی میزدم که خوشایند نبود من رو متوجه میکرد البته با سیلی که به صورتم میزد، نزدیک 4 یا 5 ساعت حرف زدیم، من گفتم و او گفت، حتی از خصوصی ترین اتفاقات زندگی من برام حرف زد، شاید چیزهایی که فقط من میدونستم و یک نفر دیگه و خدا، در بین بازجویی سوالاتی از اطرافیانم و رابطه من با اونها پرسید، حتی به این نکته اشاره کرد که خیلی جالبه تو در دوستان نزدیک خودت کسانی رو داری که از نظر اعتقادی و سیاسی اصلاً هم سو و یک نظر نیستید که بحثی هم در این موضوع داشتیم، خسته شده بود و من خسته تر، دیگه توان هیچ چیز رو نداشتم، از معده درد و بیشتر از اون سرما داشتم کلافه میشدم، همین لحظه کسی به درب زد، بازجو درب رو باز کرد و بین درب با کسی شروع به صحبت کرد، شاید برای 1 دقیقه و برگشت، کمی بعد دوباره چشمهام رو بست، در حالی که داشت چشم بند به چشمم میزد گفت: آقای x ما باید به نتیجه میرسیدیم که نرسیدیم، با خود گفتم اینجا موندی شدم، گفتم: حاج آقا من بیماری ... دارم و باید دارو مصرف کنم، فقط همین، خنده ای کرد و گفت: نگران نباش اینجا رسیگی میشه، درب رو باز کر و خطاب به کسی گفت، ایشون امشب رو هم مهمون ماست تا به نتیجه برسیم، از من خدا حافظی کرد و رفت، شخص دستکش به دست دوباره اومد و دستم رو بست. چند دقیقه بعد دوباره همون شخص دستکش به دست اومد و من رو از صندلی جدا کرد و به طرفی هدایت کرد، احساس کردم از اون اتاق خارج شدم، من رو هل میداد و سمتی که میخواست هدایت میکرد، پا هام برهنه بود و سردی کف اون مکان رو احساس میکردم بعد از چند لحظه راه رفتن سردی هوا رو به خوبی احساس کردم، و باز چند پله و سختی زمینی که سرد بود و حس کردم اسفالت هست، من ر سوار ماشینی کردند شخصی کنارم نشست و ماشین حرکت کرد، در فکر این بودم کجا میرم، بازداشتگاه !؟ نزدیک 20 یا 30 دقیق بعد از حرکت ماشین کاملاً متوقف شد، درب ماشین باز شد و من رو از ماشین به بیرون آوردند اما این بار اون دست ها دستکش نداشت، در حالی که شخصی گردنم رو گرفته بود من رو از زانو بر زمین نشاند، در همین حال صدای ماشین و حرکت اون میومد، ماشین داشن دور میزد، صدای دنده عقب ماشین کاملاً تابلو بود، دستم ر باز کرد و گفت: دستات رو بگزار روی زمین، و بعد گفت چشمات رو باز میکنم تا 10 دقیقه دیگه باز نمیکنی، میگزاری ماشین که دور شد چشمات رو باز میکنی، چشمام رو باز کرد، جرات نداشتم پلک از پلک بردارم، بعد درب ماشین باز و بسته شد و صدای رفتن ماشین و دور شدنش، کم کم احساس کردم صدای تردد ماشینهای زیادی رو با سرعت بالا میشنیدم، چشمم رو باز کردم، نزدیک بزرگ راهی بودم که نمیدونستم کجاست، در فاصله ای دور چراغهایی رو دیدم، از روشنایی بزرگراهی که نزدیکم بود اطرافم رو بخوبی میدیدم، کنارم لباس، کاپشن، سر رسیدی کا با خودم داشتم، کفشها و جوراب هام بود، لباسم رو پوشیدم، جورابهام رو گذاشتم توی جیب کاپشنم که تازه فهمیدم موبایل هام توی جیب کاپشنم هست، هر دو موبایل خاموش بود، روشن کردم و با داداشم تماس گرفتم که همزمان اون یکی موبایلم از خونه زنگ خورد، به داداشم گفتم نمیدونم کجا هستم به طرف بزرگ راه اومدم و تازه فهمیدم که در حاشیه اتوبان خُرم و خیام هستم.

یکی از دوستام که به اون نقطه نزدیک بود با تماس داداش اومد و کنار اتوبان سوارم کرد، و بعد سوار ماشین دیگه ای به همراه داداش و پسر عموم و یکی دیگه از دوستان به خونه رفتم (23:45)، هنوز مات این روز و این حادثه بودم، کل ماجرا رو تعریف کردم، تازه فهمیدم اطرافیان کجا ها و با چه کسانی تماس گرفته بودن، چند ساعت بعد با وجود اینکه سیستم و تمام وسائل من از اتاق و خانه خارج شده بود با موبایل سری به اینترنت و سایت ها زدم، و با تعجب فراوان در سایت جرس و در قسمت ادبی سایت شعری از خودم رو دیدم که برای 13 آبان سروده بودم، سروده ای به نام " ما پیچکیم و آفت علف هرزه میشویم....".

دست رسی به سروده: لینک در وبلاگ" ما پیچکیم و آفت علف هرزه میشویم

دست رسی به سروده: لینک در جرس (راه سبز)" ما پیچکیم و آفت علف هرزه میشویم

هنوز و بعد از گذشت 1 سال از اون واقع هیچ وقت نتونستم بفهمم اون افراد چه کسانی بودن، از طرف چه ارگانی بودن، و چه اتفاقی در روز بعد از 13 آبان 1388 اتفاق افتاده بود و چرا با وجود این همه فشار و اتهامی که بر من وارد میکردند من رو رها کردند؟! از نکته های جالب آن روز این بود که من با خودم سر رسیدی (تقویم) داشتم که در آن دست نوشته هایی بود که در طول بازجویی نیز بسیاز نگران آن دست نوشته ها بودم،

" ناگفته های زیادی از این واقعه بود که در این متن گنجانده نشد، شاید بگویید خود سانسوری کردم "





این مطلب از نویسنده است و مسئولیت آن را به عهده می گیرد
(استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است)
©® http: //green-democracy.blogspot.com
E-mail: green_democracy@yahoo.com
.........................................................a.r.s