دموکراسی سبز

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

چند ساعات در برزخ... (یاداشتی از 10 ساعت بازجویی از من)

چند ساعات در برزخ... (یاداشتی از 10 ساعت بازجویی از من)



نویسنده: "متن زیر خلاصه ای از تجربه شخصی من از بازداشت و بازجویی غیر قانونی است که بعد از گذشت 1 سال منتشر میشود"



18آبان 1388، نزدیک ساعت 1 بعداز ظهر بود که از خونه زدم بیرون، مقصد خیابان طالقانی (اصفهان) بود، رفتم برای خرید یک عددDVD رایتر و بعد هم چند تایی از دوستانم رو ببینم، سوار بر اتوبوس واحد و در حالی که در حال خودم بودم به خیابان سیمین رسیدم، پشت چراغ قرمز سه راه سیمین خواستم از اتوبس پیاده بشم که راننده اتوبس گفت اینجا نمیشه اما وقتی دید دو نفر هستیم درب اتوبوس رو باز کرد که پیاده بشیم، یک نفر دیگه هم با من از اتوبوس پیاده شد، فقط برای لحظه ای برگشتم و صورتش رو نگاه کردم، بطرف تاکسی هایی اومدم که به سمت انقلاب حرکت میکردند سوار تاکسی شدم، وقتی تاکسی به میدان انقلاب رسید و پیاده شدم وقتی درب تاکسی رو بستم و اونطرف میدان رو نگاه کردم ناخوداگاه چشمم قیافه آشنای رو دید، شخصی که توی اتوبوس و پشت چراغ قرمز سه راه سیمین با من از اتوبوس پیاده شده بود، ذهنم مشغول شد، به اونطرف میدان انقلاب حرکت کردم و زیر چشمی همون فرد رو دید میزدم که البته تنها نبود و یک نفر دیگه هم بود که با هم حرف میزدند، به اون سمت میدان انقلاب که رسیدم به سمت دکـّه روزنامه فروشی حرکت کردم و الکی شروع کردم به نگاه کردن تیتر روزنامه ها، یک لحظه سرم رو برگردوندم دیدم اون دو نفر به من خیره شدن، خیلی عادی و با کمی سرعت رفتم پشت دکّه روزنامه فروشی همینطور که حواسم جمع اون دو نفر بود اولین شماره لیست تماس موبایلم رو آوردم، داداشم بود تماس گرفتم، در حال بوق خوردن بود که دیدم یکی از اون دو نفر در دیدی من قرار گرفت، گویی میخواست ببینه من هستم یا نه، به سمت تاکسی های که توی میدان انقلاب بودن حرکت کردم، داداش گوشی رو جواب داد فقط وقت کردم بهش بگم منو دارن تعقیب میکنن، به فلانی خبر بده، وسائل من از خونه ببرید بیرون و اینجا بود که حرف با گرفتن بازوی دستم توسط یکی از اون دو نفر قطع شد، این همون شخصی بود که توی اتوبوس با من پیاده شده بود، (14:10) گفت: آقا ببخشید میشه چند لحظه تشریف بیارین؟ گفتم: بله، بفرمائید، شما ؟ و بازوی دستم رو از دستش کشیدم، با حالتی عجیب گفت: آقای x بفرمایید چند لحظه با شما کار دارم، مقاومتی نکردم و گفتم: بفرماید، امرتون، دوباره بازوی من رو گرفت و به سمت دهنه مغازه های داخل میدان انقلاب برد، کنار پیاده رو، یک لحظه فقط ضربه ای رو به شکمم احساس کردم و به زمین افتادم، و بعد صورت خودم رو بر دیوار، کاپشن من رو از تن بیرون کشیده بودن، دستم از پشت بسته شده بود، کاپشن من رو روی سرم کشید و در حالی که بازوی من رو گرفته بود سرم را به طرف پایین خم میکرد و فشار میداد، از لبه پیاده رو که رد شدم فهمیدم کنار خیابان هستم سرم به طرف پایین فشار داده شد و داخل ماشینی شدم. یک نفر کنارم بود و دائم میگفت: چشماتو باز نکن، صدات در نیاد، بهش گفتم منو کجا میبرید به چه جرمی به چه حکمی که در جواب چند ضربه به پلوی من اثابت کرد که فهمید اینجا باید خفه بشم. از همون ابتدا سعی کردم جزئیات رو بخاطر داشته باشم، صدای موتور ماشین شبیه سمند بود، کفپوش ماشین هم برای چند لحظه دیدم کفپوش ایران خودرو بود. همین جا بود که صدای زنگ یکی از موبایل هام رو شنیدم و فهمیدم که پیش خودم نیست، صدای زنگ موبایل از جلوی ماشین میومد، یعنی دست کسی بود که صندلی جلو سوار بود، پشت سر هم گوشی ها زنگ میخورد و در جایی هم صدای گوشی قطع شد، بعد از چند دقیقه ماشین برای لحظه ای متوقف شد درب جلو باز و دوباره بسته شد، نکته ای که جالب بود این بود که هیچ حرفی بین این افراد رد و بدل نمیشد، نزدیک 30 دقیقه سوار ماشین و لحظه ای ماشین توقف نکرد، حتی به اندازه یک چراغ قرمز، وماشین متوقف شد، کسی که کنارم بود پیاده شد درب جلو هم باز شد، کسی بازوی دستم را گرفت، دست بزرگی داشت و با اطمینان میتونم بگم که دستکش دستش بود، کاپشن منو روی سرم فشار داد و گفت: خفه میشی و چشماتم باز نمیکنی، (یک صدای جدید و خشن) چند قدمی راه رفتم و اون با گرفتن بازوی دستم منو هدایت میکرد، به چند پله رسیدیم که نزدیک بود به زمین بخورم، 2 یا 3 پله باز چند قدم دیگه، لحظه ای احساس کردم صدای محیط کم شد و بعد صدایی پشت سرم شنیده شد که صدای دربی کشوئی بود که بسته شد، چند قدمی به این طرف و آن طرف حرکتم داد و بعد دوباره به راه افتادیم، احساس میکردم راه رو و یا سالن بزرگی باشد با کفپوشهای صاف مثل موزائیک، در مسیر شروع کرد با صدای بلند به فحاشی کردن و کوبیدن من به دیواره های اطرافم، با صدای بلند داد میزد: کله ات بوی قرمه سبزی میده، شما آدم نمیشید، یک جنبشی از تو ... بکشم بیرون که دیگه هوس این غلطآ نکنی، بعد از چند لحظه ایستاد و بعد دربی باز شد، وارد شدیم اما درب بسته نشد، گفت: چشماتو باز نکن، سرم رو به دیوار گذاشت و کاپشن رو از سرم جدا کرد، بدنم میلرزید، چشمهام رو بست و شروع کرد به گشتن جیبها و لباسهام، (یعنی کاملاً همه جای بدنم رو تفتیش کرد) جیبهام رو خالی کرد کمربند رو باز کردساعت و انگشترم رو با عصبانیت از دستم جدا کرد، آویزی که به گردنم داشتم رو هم جدا کرد، بعد دستام رو باز کرد و گفت: کفشها و جورابهات رو در بیار، بعد گفت: لباسهات رو در بیار، در حالی چشم بسته بود و سردم بود بلوزی که پوشیده بودم از تنم جدا کردم و بعد زیرپوشی که داشتم خواستم شلوارم رو در بیارم که گفت: نیازی نیست. و بعد صورتم رو به دیوار چسبوند و دستهام رو از پشت بست، ( دست بندی که استقاده میکرد فلزی نبود، اما به راحتی اون رو باز و بسته میکرد ) سردم شده بود و میلرزیدم ناگهان ضربه ای به پام اثابت کرد، بر زمین افتادم، شروع به کتک زدن و فحاشی کرد، هر و قت شکایتی میکردم بدتر میشد و میگفت: صدات در بیاد بیشتر میزنم و دائم اصرار داشت که من از زمین بلند بشم و به ایستم که باز دوباره از شدت ضربه بر زمین می افتادم، وقتی خوب خسته شد از زمین بلندم کرد و صورتم رو به دیوار چسبوند، و گفت: تا من بر میگردم نمیشینی. وقتی دور شد صدای بسته شدن رب اومد تمام بدنم درد میکرد و سردم بود، از شدت در نشستم و تحمل نداشتم، چند لحظه بعد از اینکه نشستم درب باز شد و با صدای بلند فریاد زد: ... مگه بهت نگفتم نشین، و شروع کرد به کتک زدن و بعد دوباره منو از جا بلند کرد و رفت، اینجا بود که فهمیدم کاملاً تحت نظر هستم حتی در همین مکانی که بودم، میدونستم جایی که هستم برای مهمونی نیومدم باید برای سختر از اینها آماده میشدم، تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که زیر لب زیارت عاشورای امام حسین (ع) زمزمه میکردم.

بعد از گذشت چند دقیقه ای که شاید 15 یا 20 دقیقه طول کشید درب باز شد و باز شخص قبلی با همان دستهای بزرگ و دستکشی که به دست داشت بازوی لخت مرا گرفت و بر صندلی نشاند، صدای جدیدی شنیدم که گفت: دستش رو باز کن، و بعد درب بسته شد، کسی روبروی من بود که صدای نفسهاش رو بخوبی میشنیدم در فاصله کمی از من، صدای پاهش به من نزدیک شد چشمم رو باز کرد، جرات نداشتم پلک بزنم، گفت: چشمت رو باز کن، کنارم ایستاده بود و چشم بند تیره ای رو داخل جیبش گذاشت، نور زیادی د راطراف نبود اما چشمم رو برای لحظه ای اذیت کرد، گفت: راحت باش، دستات رو بگزار روی میز، هنوز جرعت نداشتم سرم رو بچرخونم و صورتش رو ببینم، رو بروی من پشت میزی که بین من و اون بود ایستاد، نگاهی به من کرد و گفت: کتک خوردی؟ جواب دادم: اینجا گل و بوسه تحویل آدم نمیدن انگار فقط کتک دیگه، در جواب من گفت: به گل و بوسه هم میرسیم. به سمت درب حرکت کرد درب باز شد، بین درب قرار گرفت و با صدای بلند فریاد زد" چرا لختش کردین؟ مگه نگفتم کتکش نزنین؟ یک چیزی بیار بپوشه، و زیر پوش من رو با خودش آورد و به من داد و گفت بپوش.

بین من و اون میزی قرار داشت که فلزی نبود، شاید جنس پلاستیک یاMDF داشت، کنار دستش 2 پوشه بود و کیفی که برای یک لحظه اون رو بالا آورد و یکی از ان پوشه ها رو از داخلش بیرون آورد.

پوشه رویی رو باز کرد و شروع کرد به ورق زدن جوری که من نتونم ببینم چی هست هرچند جرات فضولی هم نداشتم، همینطور که پوشه ای که دستش بود روورق میزد گفت: آب میخوای؟ جواب دادم: نه ممنون، پوشه رو بست و بطرف درب رفت و بین درب قرار گرفت و گفت: یک لیوان آب بده، خیلی زود با یک لیوان آب برگشت، لیوان یک بار مصرفی که تقریباً پُر آب بود روی میز جلوی من گذاشت و گفت: بخور گلوت تازه بشه میخوایم با هم حرف بزنیم. منم که فهمیده بودم اینجا من تصمیم گیرنده نیستم یکم از آب لیوان رو خوردم البته با ترس فراوان.

قد بلند و هیکلی، صورت گرد و موهای که بیشترش سفید شده بود، کت خاکستری پوشیده بود، دستاش رو روی سینه هاش جم کرد و خیره به من گفت: خوب از کجا شروع کنیم؟ خودت اول معرفی کن، با صدای لرزانی که داشتم گفتم: معرفی دیگه نمیخواد، من کجا هستم؟ با چه حکمی اینجا هستم؟ از طرف چه ارگانی؟ دستش رو روی میز گذاشت و گفت: اینجا قرار من سوال کنم آقایx، و ادامه داد: میدونی برای چی اینجا هستی؟ گفتم: نه از کجا بدونم، شما باید به من بگید من اینجا چیکار میکنم، درجواب گفت: 13 آبان کجا بودی، گفتم اصفهان، گفت: میدونم، کجای اصفهان بودی، گفتم اومدم انقلاب بعد هم رفتم ورزشگاه تختی و با خواهرم برگشتم خونه، آمده بودم چون خواهرم تماس گرفت گفت اینجا شلوغه من میترسم، گفت: یعنی تو وقتی روبروی سی سه پل شلوغ بود و شعار میدادن نبودی؟ گفتم : نه، گفت: میخوای عکست یا فیلمی که نشون میده تو اون روز اونجا بودی برات بیارم؟ درجواب گفتم: من از اونجا رد شدم اما کاری به جمعیت نداشتم، با حالتی عجیب خیره شد توی چشمام و گفت: اینجا دروغ هیچ معنایی نداره، کسی هم قرار نیست به دادت برسه، اگه میخوای اینجا زیاد بهت سخت سپری نشه همکاری کن و هرچی هست بگو، و ادامه داد: 13 آبان رو کاری باهاش نداریم و حالا بعد به اون رسیدگی میکنیم فردای 13 آبان کجا بودی؟ شب؟، جواب دادم: من از یک روز قبل از 13 آبان سرما خورگی بدی داشتم، هنوز هم مشخصه که مریض بودم، و تا روز شنبه 16 از خونه بیرون نیومدم، یعنی نمیتونستم بیام، رو به من کرد و گفت: ببین من کاری با اینکه قبلاً فعالیت میکردی یا زمان انتخابات کدوم ستاد بودی و و در کل کاری با سابقه و فعالیتت ندارم، حتی وبلاگ نویس های تو برای من اهمیتی هم نداره، من فقط میخوام بدونم 14 آبان شب کجا بودی؟ حتی اینو میدونم که شب قبل از 13 آبان اومده بودی میدان انقلاب ساعت 1 نصفه شب، پس راستشو بگو کجا بودی؟ گفتم: شما که اینقدر خوب از همه چیز با خبرید و آمار من رو دارید خوب باید خودتون بهتر بدونید که کجا بودم، من خونه بودم و تا 2 روز بعد هم از خونه بیرون نیومدم، یعنی نتونستم که بیرون بیام. این سوال و جواب ها ادامه داشت و مُدام سوال میکرد 13 آبان کجا بودی؟ فردا ش کجا بودی؟ تا اینکه صدای اذان رو شنیدم فهمیدم که دیگه مغرب شده، باجویی که دیگه اون رو به اسم حاج آقا صدا میکردم پوشه ای که روی میز بود برداشت و نگاهی بهش انداخت، منم فرصت کردم نگاهی به محل که داخل اون بودم بیندازم، اتاقی که با دیوارهای که تازه با زنگ کرمی رنگ شده بود، درب فلزی محکمی که بالای اون پنجره کوچکی داشت که وقتی بهش نگاه کردم دوربینی رو از بیرون دیدم که اتاق رو زیر نظر داشت، تازه فهمیدم همه چیز داره ثبت میشه، و لامپ با نور سفید رنگی که در حفاظ فلزی به بالای سقف چسبیده بود، بازجو کیفش رو از روی زمین برداشت و کاغذ سفیدی رو جلوی من گذاشت و گفت: جمله ای که میگم رو بنویس، خوکاری به دستم داد و گفت: بنویس" چند نفر در صف نانوایی بودند، سطل زباله " رو به بازجو گفتم: سطل با کدوم ت باید بنویسم؟ خنده ای کرد و خوکار رو از دستم گرفت و کاغذ رو برداشت، گفت: من میرم برای نماز خوب فکر کنن دوباره میام، گفتم: ما هم بچه مسلمونیم، بخوایم نماز بخونیم باید چیکار کنیم؟ گفت: اگه بچه مسلمون بودی اینکارها رو انجام نمیدادی، و بعد اومد چشمام رو بست، درب رو باز کرد و بعد دوباره همون شخص دستکش به دست اومد و ستم رو از پشت بست و درب بسته شد.

بازم جای شکرش باقی بود که روز صندلی نشته بودم، با خودم کمی فکر کردم چرا این گیر داده به یک روز بعد از 13 آبان، آخه اون روز که خبری نبود !!! و در حالی که بشدت سردم شده بود زیر لب باز هم زیارت امام حسین (ع) رو زمزمه کردم، شاید 30 یا 40 دقیقه تا اومدن بازجو طول کشید، و باز شخصی دستکش به دست دست منو باز کرد، تا این لحظه متوجه درد دستم از بسته شدن نشده بودم، دستم که باز شد با دستام مچهای دستم رو شروع به فشار دادن کردم، درب بسته شد و بازجو باز چشمهای من رو باز کرد، رو بروم نشت و گفت: خوب فکر کردی چیز جدیدی یادت نیومد، گفتم: اگه برای شما 13 آبان و وجود من توی میدان انقلاب مهم نیست پس بگید روز بعد از 13 آبان چه اتفاقی رخ داده که من چند ساعت دارم بخاطرش بازجویی میشم؟ بازجو خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: خودت بهتر باید بدونی، فعلاً کاری با این موضوع نداریم، میخوایم یکم در مورد فعالیت هات حرف بزنیم، بگو، خودت بگو چیکار میکنی و چرا این کارها رو انجام میدی؟ گفتم: فعالیت؟ چه فعالیتی آخه؟ منم مثل بقیه مردم جامعه دارم زندگی میکنم !!! (اینجا بود که فهمیدم این بازجویی داره وارد قسمت جدیدی میشه) خیلی با هم بحث کردیم، از گفته های من در ستاد انتخاباتی میرحسین موسوی گفت، از جمله ها و بحث هایی که در مورد ولایت فقیه انجام داده بودیم، از فعالیت های گذشته خانواده مخصوصاً دادشم گفت و پرسید و در کل بحث اعتقادی شد، سعی میکردم در جواب سوالهاش چیز ناخوشایندی از نظر اون نگم وقتی بحث به ولایت فقیه رسید واقعاً مونده بودم چی بگم، منکر گفته هام و نظری که داشتم نشدم، اما این اعتقا و نظر رو شخصی دونستم و گفتم من این نظر و اعتقاد رو بر هیچکس تحمیل نکردم و نمیکنم، حالا اگر جایی هم مطرح شده ناخواسته بوده، در مورد وبلاگ نویسی و انتشار مطالب ی که مینویسم پرسید و بحث کردیم، بهش گفتم من فقط نظرم رو مینویسم یا منتشر میکنم تصمیم با خواننده است و مثل شما دین و سیاست رو به کسی تحمیل نمیکنم، اینجا بود که با عصبانیت فراوان گفت: دین؟! اینجا دین منم، قرآن منم، اینجا واسه تو خدا هم منم، با تمام خوشرویی که داشت وقتی به انکار چیزی میرسیدم یا حرفی میزدم که خوشایند نبود من رو متوجه میکرد البته با سیلی که به صورتم میزد، نزدیک 4 یا 5 ساعت حرف زدیم، من گفتم و او گفت، حتی از خصوصی ترین اتفاقات زندگی من برام حرف زد، شاید چیزهایی که فقط من میدونستم و یک نفر دیگه و خدا، در بین بازجویی سوالاتی از اطرافیانم و رابطه من با اونها پرسید، حتی به این نکته اشاره کرد که خیلی جالبه تو در دوستان نزدیک خودت کسانی رو داری که از نظر اعتقادی و سیاسی اصلاً هم سو و یک نظر نیستید که بحثی هم در این موضوع داشتیم، خسته شده بود و من خسته تر، دیگه توان هیچ چیز رو نداشتم، از معده درد و بیشتر از اون سرما داشتم کلافه میشدم، همین لحظه کسی به درب زد، بازجو درب رو باز کرد و بین درب با کسی شروع به صحبت کرد، شاید برای 1 دقیقه و برگشت، کمی بعد دوباره چشمهام رو بست، در حالی که داشت چشم بند به چشمم میزد گفت: آقای x ما باید به نتیجه میرسیدیم که نرسیدیم، با خود گفتم اینجا موندی شدم، گفتم: حاج آقا من بیماری ... دارم و باید دارو مصرف کنم، فقط همین، خنده ای کرد و گفت: نگران نباش اینجا رسیگی میشه، درب رو باز کر و خطاب به کسی گفت، ایشون امشب رو هم مهمون ماست تا به نتیجه برسیم، از من خدا حافظی کرد و رفت، شخص دستکش به دست دوباره اومد و دستم رو بست. چند دقیقه بعد دوباره همون شخص دستکش به دست اومد و من رو از صندلی جدا کرد و به طرفی هدایت کرد، احساس کردم از اون اتاق خارج شدم، من رو هل میداد و سمتی که میخواست هدایت میکرد، پا هام برهنه بود و سردی کف اون مکان رو احساس میکردم بعد از چند لحظه راه رفتن سردی هوا رو به خوبی احساس کردم، و باز چند پله و سختی زمینی که سرد بود و حس کردم اسفالت هست، من ر سوار ماشینی کردند شخصی کنارم نشست و ماشین حرکت کرد، در فکر این بودم کجا میرم، بازداشتگاه !؟ نزدیک 20 یا 30 دقیق بعد از حرکت ماشین کاملاً متوقف شد، درب ماشین باز شد و من رو از ماشین به بیرون آوردند اما این بار اون دست ها دستکش نداشت، در حالی که شخصی گردنم رو گرفته بود من رو از زانو بر زمین نشاند، در همین حال صدای ماشین و حرکت اون میومد، ماشین داشن دور میزد، صدای دنده عقب ماشین کاملاً تابلو بود، دستم ر باز کرد و گفت: دستات رو بگزار روی زمین، و بعد گفت چشمات رو باز میکنم تا 10 دقیقه دیگه باز نمیکنی، میگزاری ماشین که دور شد چشمات رو باز میکنی، چشمام رو باز کرد، جرات نداشتم پلک از پلک بردارم، بعد درب ماشین باز و بسته شد و صدای رفتن ماشین و دور شدنش، کم کم احساس کردم صدای تردد ماشینهای زیادی رو با سرعت بالا میشنیدم، چشمم رو باز کردم، نزدیک بزرگ راهی بودم که نمیدونستم کجاست، در فاصله ای دور چراغهایی رو دیدم، از روشنایی بزرگراهی که نزدیکم بود اطرافم رو بخوبی میدیدم، کنارم لباس، کاپشن، سر رسیدی کا با خودم داشتم، کفشها و جوراب هام بود، لباسم رو پوشیدم، جورابهام رو گذاشتم توی جیب کاپشنم که تازه فهمیدم موبایل هام توی جیب کاپشنم هست، هر دو موبایل خاموش بود، روشن کردم و با داداشم تماس گرفتم که همزمان اون یکی موبایلم از خونه زنگ خورد، به داداشم گفتم نمیدونم کجا هستم به طرف بزرگ راه اومدم و تازه فهمیدم که در حاشیه اتوبان خُرم و خیام هستم.

یکی از دوستام که به اون نقطه نزدیک بود با تماس داداش اومد و کنار اتوبان سوارم کرد، و بعد سوار ماشین دیگه ای به همراه داداش و پسر عموم و یکی دیگه از دوستان به خونه رفتم (23:45)، هنوز مات این روز و این حادثه بودم، کل ماجرا رو تعریف کردم، تازه فهمیدم اطرافیان کجا ها و با چه کسانی تماس گرفته بودن، چند ساعت بعد با وجود اینکه سیستم و تمام وسائل من از اتاق و خانه خارج شده بود با موبایل سری به اینترنت و سایت ها زدم، و با تعجب فراوان در سایت جرس و در قسمت ادبی سایت شعری از خودم رو دیدم که برای 13 آبان سروده بودم، سروده ای به نام " ما پیچکیم و آفت علف هرزه میشویم....".

دست رسی به سروده: لینک در وبلاگ" ما پیچکیم و آفت علف هرزه میشویم

دست رسی به سروده: لینک در جرس (راه سبز)" ما پیچکیم و آفت علف هرزه میشویم

هنوز و بعد از گذشت 1 سال از اون واقع هیچ وقت نتونستم بفهمم اون افراد چه کسانی بودن، از طرف چه ارگانی بودن، و چه اتفاقی در روز بعد از 13 آبان 1388 اتفاق افتاده بود و چرا با وجود این همه فشار و اتهامی که بر من وارد میکردند من رو رها کردند؟! از نکته های جالب آن روز این بود که من با خودم سر رسیدی (تقویم) داشتم که در آن دست نوشته هایی بود که در طول بازجویی نیز بسیاز نگران آن دست نوشته ها بودم،

" ناگفته های زیادی از این واقعه بود که در این متن گنجانده نشد، شاید بگویید خود سانسوری کردم "





این مطلب از نویسنده است و مسئولیت آن را به عهده می گیرد
(استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع بلا مانع است)
©® http: //green-democracy.blogspot.com
E-mail: green_democracy@yahoo.com
.........................................................a.r.s

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر